پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۱

فریدون مشیری

یک شب از دست کسی
باده ای خواهم خورد
که مرا با خود تا آن سوی اسرار جهان خواهد برد
با من از هست به بود
با من از نور به تاریکی
از شعله به دود
با من از آوا تا خاموشی
دورتر شاید تا عمق فراموشی
راه خواهد پیمود
کی از آن سرمستی خواهم رست؟
کی به همراهان خواهم پیوست؟
من امیدی را در خود بارور ساخته ام
تار و پودش را با عشق تو پرداخته ام
مثل تابیدن مهری در دل
مثل جوشیدن شعری از جان
مثل بالیدن عطری در گل جریان خواهم یافت
مست از شوق تو از عمق فراموشی
راه خواهم افتاد
باز از ریشه به برگ
باز از بود به هست
باز از خاموشی تا فریاد
سفر تن را تا خاک تماشا کردی
سفر جان را از خاک به افلاک ببین
گر مرا می جویی
سبزه ها را دریاب
با درختان بنشین
کی؟ کجا؟ آه نمی دانم
ای کدامین ساقی
ای کدامین شب
منتظر می مانم

۱ نظر:

فاشیست گفت...

سلام
نمی دونم چرا کامنت گذاشتن تو وبلاگ هایی جز بلاگفا انقد برام سخته. مخصوصا اونایی که فیلتر هم هستن.
این شعر و دوس دارم.
خوبی شما؟