سه‌شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۹

از سخن عشق

من همان نایم که گر خوش بشنوی
شرح دردم با تو گوید مثنوی
با لب دمساز خود جفت آمدم
گفتنی، بشنو که در گفت آمدم
من همان جامم که گفت آن غمگسار
با دل خونین لب خندان بیار
من خمش کردم خروش چنگ را
گرچه صد زخم است این دلتنگ را
من همان عشقم که در فرهاد بود
او نمی‌دانست و خود را می‌ستود
من همی کندم نه تیشه، کوه را
عشق شیرین می‌کند اندوه را
در رخ لیلی نمودم خویش را
سوختم مجنون خام اندیش را
می‌گریستم در دلش با درد دوست
او گمان می‌کرد اشک چشم اوست
گر جهان از عشق، سرگشته است و مست
جان مست عشق بر من عاشق است
ناز اینجا می‌نهد روی نیاز
گر دلی داری بیا اینجا بباز

شعر: هوشنگ ابتهاج


۱ نظر:

فاشیست گفت...

هرچه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق
کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را

دردو بر شما
درود بر سایه که عاشق شعرهاش هستم.

در مورد آتیش که تو وبلاگم گفتید باهاتون موافقم.